گنجور

 
واعظ قزوینی

کجا عاقل بهستی دل نهاده است

که ما خاکیم و، دوران گردباد است

چنین گر می شود اوقات ما صرف

به ما این زندگانی هم زیاد است

بیابی از تواضع هر چه خواهی

که خاک پا شدن خاک مراد است

کشد تیغ زبان طعن بر خویش

جگر داری که با خود در جهاد است

رسیدن تیغ را در دم بمقصد

ز دوری از رفیق کج نهاد است

خموشی عالم امن و امانست

سخن چون در میان آمد، فساد است

ز بس سرگشتگی پیچیده با ما

نسیم گلشن ما، گردباد است

بخود گر دوستی، دشمن میندوز

که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است

بود خرج زبان از کیسه دل

قلم را روسفیدی از مدادست

نباشد مشتری جنس هنر را

گران قیمت چو شد کالا، کساد است

نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست

چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟

چو وا شد غنچه، خواند در کتابش

که آخر بستگیها را گشاد است

به یکتایی، شوی ممتاز از خلق

کجا یک از عددها در عداد است

بود هرچند حق، کم گوی واعظ

که کم قدر تو از حرف زیاد است