گنجور

 
سحاب اصفهانی

بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است

که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است

شود زوصل تو محکم بنای عمر اما

بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است

هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است

حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است

ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم

که خاکی از ستم روزگار بر باد است

گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد

به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است

اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی

که رهن می شود اول ردای زهاد است

(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا

گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode