گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است

چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است

دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را

به عندلیب بگویید این چه فریاد است

کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی

به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است

به کار خویش همه محکم اند اهل جهان

برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است

غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد

چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟

کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار

ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است

به حسن بت چو برهمن تعجب من دید

به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است

به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟

اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode