گنجور

 
واعظ قزوینی

درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست

کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟

ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت

شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست

چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی

ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟

کند شکست، ز هر استخوان من فریاد

به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست

به کاینات دل خویش را یکی کردیم

بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست

زمانه با خم ابروی قامت پیران

بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست

حواله اش ز در خود مکن به جای دگر

که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode