گنجور

 
ترکی شیرازی

پدر ز درد فراقت خون شده جگرم

ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم

پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش

که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم

مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری

چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم

خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است

ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم

دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد

به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم

چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب

بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم

شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب

چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم

ربود خواب زچشم تمام اهل حرم

فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم

بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود

به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم

سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا

کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟

در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت

پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم

بیا و دختر خود را از انتظار برآر

روا مدار که من، از غم تو جان سپرم

ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد

ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم