گنجور

 
ترکی شیرازی

ای چشمهٔ حیوان خجل از لعل لبانت

وی آب بقا منفعل از آب دهانت

ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر

دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت

از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار

خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت

از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش

ارباب سخن در عجب اند از سخنانت

از حسرت آن موی میانی که تو داری

جسمم شده باریکتر از موی میانت

خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم

یک روز اگر نام من آید به زبانت

اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق

جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت

گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون

ترسم که بگیرند به مستی عس سانت

شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند

«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت