گنجور

 
ترکی شیرازی

چشم تو و خط و خالت ای بت رعنا!

برده زمن عقل و صبر و هوش به یغما

مست و خراب است ترک چشمت و داری

خنجر مژگان به کف به قصد تن ما

چهر منیرت ز زیر زلف تو گویی

گشته عیان آفتاب، در شب یلدا

در خم هر تار زلف سلسله سانت

صد دل دیوانه راست سلسله برپا

سرو و صنوبر به پیش پای تو افتند

گر به چمی در چمن به عزم تماشا

صید درآید به پای خود به کمندت

گر تو خرامی به عزم صید به صحرا

غمزه صید افکنت به کشتن «ترکی»

خنجرا سکندر است و پهلوی دارا