گنجور

 
طغرل احراری

شب که در دل عکس خورشید رخ او جا گرفت

ظلمت هر ذره‌ام باج از ید بیضا گرفت

سرفرازان را به عالم جو تواضع چاره نیست

درس تعلیم ادب می‌باید از مینا گرفت!

در طریق عشق از سعی طلب غافل مباش

موج با این جهد آخر دامن دریا گرفت!

کفر و ایمان هر دو یکسان است اندر چشم من

از می او بر سرم این نشئه تا بالا گرفت

سوزن مرهم اگر باریک از فکر من است

خار راه عشق را کی می‌توان از پا گرفت؟!

در دبستان جنون بودم به مجنون هم‌سبق

من مقیم شهر گشتم او ره صحرا گرفت

رحم نآمد با تو هیچ از ناله‌های زار من

از دلت تعلیم سختی شیشه خارا گرفت

پرسش بیمار باید کرد گر خود دشمن است

هیچ نشنیدی سکندر چون سر دارا گرفت؟!

تا شدم رمز آشنای نقطه‌های بی‌نشان

صید معنی طغرلم از پنجه عنقا گرفت