گنجور

 
طغرل احراری

هر کرا شوخ پری‌رخسار است

ساغر عشرت او سرشار است

زاهدی را که صفا در دل نیست

سبحه او نه کم از زنار است

زلف او دیدم و گفتم در دل

هرکجا گنج بود گر مار است

از لبش وقت سخن در بارد

لعل او را ز بدخشان عار است

کی بود یار بری از اغیار؟!

یک گلی نیست که او بی‌خار است!

در طلب نه تو قدم آهسته

کوه این بادیه ناهموار است!

کوهکن جان به عبث می‌بازد

کندن کوه غمش ناچار است

عقد زلفش نشود حل آسان

که به هر حلقه او اسرار است

بی‌فنا کی بود امکان وصول

به حریم حرمش گر بار است!

خرده در گفته طغرل کم گیر

کاسنی هم گلی از گلزار است!

 
 
 
اثیر اخسیکتی

آنچه بر من ز دل و دلدار است

چون دهم شرح که بس بسیار است

گر، تن است، از در او محروم است

ور دل است، از بر من آوار است

حالش از هر که به پرسم گوید

[...]

بیدل دهلوی

اشک یک لحظه به مژگان بار است

فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست

نفس آیینهٔ این اسرار است

بسکه‌گرم است هوای گلشن

[...]

صغیر اصفهانی

ای که آزردن خلقت کار است

هم مکافات تو آن آزار است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه