گنجور

 
جامی

ای تو را صورت چین نقش جبین

خوی ناخوب تو صورتگر چین

ابرویت راست به هر مو گرهی

هر گره بر رگ جان عقده نهی

لبت از نکته شیرین خاموش

چهره ات از ترشی سرکه فروش

چیست چندین ترشی روی تو را

چون نه صفرا شکند خوی تو را

نامده تیر بلایی سویت

چون سپر چیست پر از چین رویت

در دلت صد گره از نادانیست

شاهد آب گره پیشانیست

از ته جوی چو ناهموار است

بر رخ آن گره ناچار است

از زمین برنزند سر خاشاک

بیخ آن تا نبود در ته خاک

گر شود ساده دلی مهمانت

نخورد جز ترشی از خوانت

می گریزد ز تو طبع همه کس

نکند آرزوی سرکه مگس

از گره چهره پرآژنگ مکن

کار بر خسته دلان تنگ مکن

نیستی ابر ترش رویی چیست

چند خواهی به ترش رویی زیست

به که چون برق درخشان باشی

تا که باشی خوش و خندان باشی

در رخ تنگدلی خندیدن

بهتر از تنگ شکر بخشیدن

از شکر کام و دهان آساید

وز شکر خنده روان افزاید

پر گره رو چو شب از انجم چند

بی گره شو چو دم صبح و بخند

باغ خندان ز گل خندان است

خنده آیین خردمندان است

خنده هر چند که از جد دور است

جد پیوسته نه از مقدور است

دل شود رنجه ز جد شام و صباح

می کن اصلاح مزاجش به مزاح

جد بود پا به سفر فرسودن

هزل یک لحظه به راه آسودن

گر نه آسودگیت رنج زدای

شود از رنج در افتی از پای

لیک هزلی نه که از دود دروغ

برد از چهره جد تو فروغ

تخم کین در گل دل ها کارد

خوی خجلت ز جبین ها بارد

شو ز فیاض خرد تلقین جوی

راست گو لیک خوش و شیرین گوی

مغز بادام که گردد خورده

به که باشد به شکر پرورده