گنجور

 
بیدل دهلوی

اشک یک لحظه به مژگان بار است

فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست

نفس آیینهٔ این اسرار است

بسکه‌گرم است هوای گلشن

غنچه اینجا سر بی‌دستار است

شیشه‌ساز نم اشکی نشوی

عالم از سنگدلان‌، کهسار است

خشت داغی‌ست عمارتگر دل

خانهٔ آینه یک دیوار است

میکشی سرمهٔ عرفان نشود

بینش از چشم قدح دشوار است

همچو آیینه اگر صاف شوی

همه جا انجمن دیدار است

گوش‌کو تا شود آیینهٔ راز

نالهٔ ما نفس بیمار است

دردگل‌کرد زکفر و دین شد

سبحه اشک مژه‌، زنار است

نیست گرداب‌صفت آرامم

سرنوشتم به خط پرگار است

از نزاکت سخنم نیست بلند

از صدا ساغرگل را عار است

غافل از عجز نگه نتوان بود

آسمانها گره این تار است

نکشد شعله سر از خاکستر

نفس سوختگان هموار است

بیدل از زخم بود رونق دل

خندهٔ‌گل نمک گلزار است

 
 
 
اثیر اخسیکتی

آنچه بر من ز دل و دلدار است

چون دهم شرح که بس بسیار است

گر، تن است، از در او محروم است

ور دل است، از بر من آوار است

حالش از هر که به پرسم گوید

[...]

طغرل احراری

هر کرا شوخ پری‌رخسار است

ساغر عشرت او سرشار است

زاهدی را که صفا در دل نیست

سبحه او نه کم از زنار است

زلف او دیدم و گفتم در دل

[...]

صغیر اصفهانی

ای که آزردن خلقت کار است

هم مکافات تو آن آزار است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه