گنجور

 
طغرل احراری

عشق تو بلای جان و دینم

درد و الم تو آن و اینم

با عشق تو شهره زمانم

گر چند فتاده زمینم

داغم ز غم تو لاله‌آسا

چاک است ازان دل حزینم

ای صید کمان ابرویت من

چشم تو همیشه در کمینم!

لعلت به ستیزه می‌فشاند

حنظل به دهن ز انگبینم

هرچند که دورم از بر تو

نام تو بود خط نگینم

رم کرده ز ما غزال خویت

بودست مگر قدر همینم؟!

یک بار نگفتی از تلطف

کای عاشق زار کمترینم!

مقصود تو چیست کآنچنانی؟!

تا بو که بگویمت چنینم

جان و دل و دین به باد دادم

با مصحف روی تو یمینم!

از عشق تو سود من همین بس

فرهاد بگفته آفرینم!

نامم چو به عاشقی علم شد

طغرل شده سرخط جبینم

 
 
 
عطار

ای برده به زلف کفر و دینم

وز غمزه نشسته در کمینم

سرگشته و سوکوار از آنم

شوریده و خسته دل ازینم

تا دایره وار کرد زلفت

[...]

مولانا

من بند تو یار می‌گزینم

لیک از تبریز شمس دینم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه