طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲ - عبدالهریم جان

عشق تو بلای جان و دینم

درد و الم تو آن و اینم

با عشق تو شهره زمانم

گر چند فتاده زمینم

داغم ز غم تو لاله‌آسا

چاک است ازان دل حزینم

ای صید کمان ابرویت من

چشم تو همیشه در کمینم!

لعلت به ستیزه می‌فشاند

حنظل به دهن ز انگبینم

هرچند که دورم از بر تو

نام تو بود خط نگینم

رم کرده ز ما غزال خویت

بودست مگر قدر همینم؟!

یک بار نگفتی از تلطف

کای عاشق زار کمترینم!

مقصود تو چیست کآنچنانی؟!

تا بو که بگویمت چنینم

جان و دل و دین به باد دادم

با مصحف روی تو یمینم!

از عشق تو سود من همین بس

فرهاد بگفته آفرینم!

نامم چو به عاشقی علم شد

طغرل شده سرخط جبینم