گنجور

 
عطار

ای برده به زلف کفر و دینم

وز غمزه نشسته در کمینم

سرگشته و سوکوار از آنم

شوریده و خسته دل ازینم

تا دایره وار کرد زلفت

بر نقطهٔ خون نگر چنینم

از بس که زنم دو دست بر سر

آید به فغان دو آستینم

گه دست گشاده به آسمانم

گه روی نهاده بر زمینم

با این همه جور کز تو دارم

بی نور رخت جهان نبینم

بر باد مده مرا که ناگه

در تو رسد آه آتشینم

عطار شدم ز بوی زلفت

ای زلف تو مشک راستینم