گنجور

 
طغرل احراری

دمد صبح امید من اگر از شام هجرانش

نگه خورشید خرمن می‌کند از روی تابانش

چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او

که حکمت‌ها بود پوشیده در تفریق امکانش!

اگرچه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن

دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش

خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند

به یک نظاره می‌سازد گرو از نقد ایمانش

نوازش‌نامه‌های وضع جودش گر بیان سازم

عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش

اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد

کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش

به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید

که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!

برای لعل شیرین کوهکن جان می‌کند لیکن

نمی‌ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!

نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون

بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!

خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!