گنجور

 
طغرل احراری

بر رخش آیینه را یک چشم حیران است و بس

جوهر دل را غرض نیرنگ امکان است و بس

هر متاعی دارد اینجا جلوه عرض ظهور

انتخاب نسخه هستی نه اینسان است و بس

کی شود بی‌لطف او جمعیت دیو و پری؟!

خاصیت تنها نه در دست سلیمان است و بس!

از حدیث لعل او این نکته روشن شد مرا

لعل کی مخصوص در کوه بدخشان است و بس؟!

کوهکن گر جان شیرین کرد صرف بیستون

حاصلش ازین تمنا کندن جان است و بس

آنچه از باغ امید وصل او چیدم ثمر

بر دلم ز ابروی او یک دسته پیکان است و بس

طغرل از درس کمال خویش دارم خجلتی

کز عرق بر جبهه‌ام جوش چراغان است و بس

 
sunny dark_mode