گنجور

 
طغرل احراری

ای عارض گلگون تو از باده گهرریز

شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز

ابروی تو خم گشته است از بار تغافل

از باده ناز است قدح چشم تو لبریز

در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون

ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز

هر روز نه سینه دهقان محبت

گردیده ز شوق تو چو غربال شرربیز!

ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است

نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!

وقت است که آسان ندهی دامنش از کف

امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!

زنهار ادب پیشه نما بین که چه‌ها دید

از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!

غفلت نشود بدرقه راه امیدت

تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!

این وادی عشق است پر از شیب و فراز است

عاشق نه‌ای البته ازین بادیه بگریز

شد دافع سودای تو تا چین جبینش

صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!

طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل

ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode