گنجور

 
بیدل دهلوی

دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز

چون‌ کاغذ آتش زده غربال شرربیز

چون شمع مپرسید ز سامان بهارم

سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز

تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست

از هرچه در آیینه نمایند بپرهیز

مرد طلبی از دل معذور حذرکن

زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز

بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است

یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز

اخلاص‌، به اظهار، مکدر مپسندید

چون شکر ز دل زد به زبان شدگله‌آمیز

هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است

ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز

از مغتنمات است تماشای دویی هم

تامحرم‌خودنیستی باآینه‌مستیز

بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست

بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز

با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است

تیغی که تو داری به فسون‌ها نشود تیز

بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی

ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز