گنجور

 
طغرل احراری

هرچه جز عشقش مرا عار است و بس

مدعا از یاری‌ام یار است و بس

نیست بار دیگری بر دوش من

قامت خم زیر این بار است و بس!

کی رسم در وصل او از بخت بد

پیش رویم بس که دیوار است و بس؟!

آنقدر در عشق او خون شد دلم

اشک من چون دانه نار است و بس

نیست کاری در جهان جز عاشقی

کارهای دهر بیکار است و بس!

جان شیرین می‌کند در بیستون

قسمت فرهاد کوهسار است و بس!

پیش چشم عاشق مجنون ما

کوه و صحرا جمله هموار است و بس!

نیست حق دعوای هر کس در جهان

یک سر منصور بر دار است و بس!

بی‌سبب کی می‌رود موسی به طور؟!

مطلبش یک عرض دیدار است و بس!

حلقه‌های کفر زلفش دم به دم

برهمن را تار زنار است و بس

گفت هر کس دید چشم و ابرویش

در رواق کعبه معمار است و بس

مدعا حاصل نشد از باغ دهر

جای گل در دشت من خار است و بس

طره‌اش هرگه که بر دوش افکند

در نظر چون حلقه مار است و بس

حبذا طغرل که بیدل گفته است

چشم وا کن شش جهت یار است و بس