به من آن بیوفا یارب که بادا خاطر شادش
نمیدانم تغافل میکند یا رفتم از یادش
خدا داند که مرغ بیپر و دل را چه پیش آید
که صیادش گرفت و نیم بسمل کرد و سر دادش
نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بیم هجرانست فریادش
نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صیدی را که بر سر نیست صیادش
شکستی چون دل ما را به تعمیرش چه میکوشی
که چون این خانه ویران گشت نتوان کرد آبادش
طبیب از بس که میخندد به بخت خویش میترسم
برد این خنده آخر گریه دلتنگی از یادش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از حسرت و دلتنگی برای معشوق بی وفا میگوید. او نمیداند آیا معشوق از او غافل شده یا فراموشش کرده است. شاعر احساس میکند که مانند پرندهای بیپر گرفتار است و در درد هجران غرق شده است. او اذعان میکند که تحمل دوری معشوق برایش سخت است و در دلش نغمههای غم و اندوه میزند. شاعر به ویرانی دلش اشاره میکند و از تلاش برای ترمیم آن میگوید، اما میداند که وقتی دل ویران شده، بازسازیاش غیرممکن است. در نهایت، او از خندههای ظاهری میترسد که ممکن است درونش را پر از درد کند.
هوش مصنوعی: ای پروردگارا، من نمیدانم آیا آن بیوفا به خاطر شاد کردن من تظاهر به بیاعتنایی میکند یا اینکه من از خاطرش رفتهام.
هوش مصنوعی: فقط خدا میداند که چه بر سر پرندهای میآید که بیپر و دلسرد است، زمانی که شکارچی آن را میگیرد و نیمی از زندگیاش را از او میگیرد و در نهایت سرش را از بدنش جدا میکند.
هوش مصنوعی: وقتی دل خاموش از غم و ناله در محفل تو بود، فهمیدم که بلبل در باغ به خاطر ترس از جدایی، فریاد میزند.
هوش مصنوعی: من هنوز نمردهام، پس از جدایی امروز ناراحت نباش. اینکه جان دادن برایم سخت است مانند یک صیدی است که صیادش در کمین نیست.
هوش مصنوعی: چرا برای تعمیر دل ما تلاش میکنی در حالی که وقتی این خانه خراب شده، دیگر نمیتوان آن را آباد کرد؟
هوش مصنوعی: طبیب به خاطر بخت خوبش خیلی میخندد و من نگرانم که این خندهاش در نهایت به گریه و ناراحتی تبدیل شود و او فراموش کند چه چیزی او را به این حال و روز انداخته است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
[...]
غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش
همین میگویدت بلبل، نهای واقف ز فریادش
چو سرو از همت عالی، به دست آور گلاندامی
وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش
بهشت آسا شده بستان، شراب از حور می بستان
[...]
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
[...]
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
[...]
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.