گنجور

 
طبیب اصفهانی

چه دامست این که هر مرغی که می‌گردد گرفتارش

نمی‌آید به خاطر پر گشودن‌های گلزارش

عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید

بیابانی که آب از دیده من می‌خورد خارش

ندارد آگهی از محنت شب‌های مهجوران

کسی کو شب به راحت خفته باشد در بر یارش

مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی

که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش

درین بستان بود طبع من آن طوطی که می‌ریزد

به جای شهد زهر و جای شکر خون منقارش

طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل

همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش

 
 
 
امیر معزی

جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش

همه آفاق را روزی است از دست‌ گهربارش

همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش

که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش

به طلعت هست خورشیدی‌ که برگیتی همی تابد

[...]

ادیب صابر

ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش

نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش

اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل

مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش

نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش

[...]

عراقی

تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش

به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی

همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او

[...]

مولانا

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش

چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا

چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه

[...]

حکیم نزاری

فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش

که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش

به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او

چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش

به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه