به من آن بیوفا یارب که بادا خاطر شادش
نمیدانم تغافل میکند یا رفتم از یادش
خدا داند که مرغ بیپر دل را چه پیش آید
که صیادش گرفت و نیم بسمل کرد و سر دادش
نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بیم هجرانست فریادش
نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صیدی را که بر سر نیست صیادش
شکستی چون دل ما را به تعمیرش چه میکوشی
که چون این خانه ویران گشت نتوان کرد آبادش
طبیب از بس که میخندد به بخت خویش میترسم
برد این خنده آخر گریه دلتنگی از یادش