گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد

که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد

شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را

هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد

تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم

اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد

الهی همچو موسی رب ارنی را نمی‌گویم

که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد

نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی

کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد

وفای‌ دوستان گر با رضی این است می‌ترسم

که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وحشی بافقی

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم

[...]

صائب تبریزی

کسی تا کی برای رزق دل بر آسمان بندد؟

به جاب آب، آب رو به جوی کهکشان بندد

ز بس تلخ است کامم از حدیث تلخ، حیرانم

که چون با راستی نی را شکر در استخوان بندد

فیاض لاهیجی

نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد

اجل بی‌تاب می‌گردد که خود را بر نشان بندد

به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد

اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد

به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم

[...]

مشتاق اصفهانی

گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد

مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد

بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد

که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد

چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم

[...]

حزین لاهیجی

ز بی برگی، ره الفت دلم بر دوستان بندد

چمن پیرا، ره گلزار را فصل خزان بندد

سخن بیگانه باشد، بزم الفت آشنایان را

به هم چسبید چون لب، راه گفتار زبان بندد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه