گنجور

 
طبیب اصفهانی

از آن آهم ز دل مشکل برآید

که می ترسم غمت از دل برآید

مکن بامن جفا چندان مبادا

که آهی از دلم غافل برآید

بخاک ما ببار ای ابر رحمت

بود ما را گلی از گل برآید

کناری گیر، کش عزت فزاید

هر آن گوهر که بر ساحل برآید

زدلش ناله مطرب خدا را

بود ما را غمی از دل برآید

زمحفل چون کنی آهنگ رفتن

هزاران ناله از محفل برآید

برآید کام تو چون از من آسان

چرا کامم ز تو مشکل برآید

حدیثی گوید از مجنون و ترسم

فغان لیلی از محمل برآید

تو حال ما ندانی و چه داند

زغرقه آنکه بر ساحل برآید

گرش صدجان فدا سازد محالست

طبیب از خجلت قاتل برآید