صیقل دیده تر گوشه دامان باشد
روزن خانه دل چاک گریبان باشد
دل چو کامل شود از عشق نگیرد آرام
بی قراری هنر گوهر غلطان باشد
آشیان، بلبل تصویر چه داند ز قفس
شادی و غم بر حیرت زده یکسان باشد
صید در دام کند وحشت و حیرت دارم
که دلم جمع در آن زلف پریشان باشد
در جهان بی غم عشقی نتوان بود طبیب
که چو بی عشق شود دل تن بیجان باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به موضوع عشق و تأثیرات آن بر دل و روح انسان میپردازد. شاعر بیان میکند که دل وقتی از عشق پر شود، آرامش ندارد و در حالت بیقراری قرار میگیرد. او به تضاد شادی و غم اشاره میکند و میگوید که بلبل (نماد عاشق) نمیتواند تصویری از قفس داشته باشد. همچنین او از وحشت و حیرتی که از دل در دام زلف معشوق به وجود میآید سخن میگوید. در نهایت، شاعر بیان میکند که در دنیا بدون عشق، نمیتوان به سادگی زندگی کرد، زیرا دل بدون عشق مانند بدنی بیجان است.
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و حساسیت دل و نگاه اشاره شده است. چشمهایی که با دقت و توجه به زیباییها مینگرند، مانند گوشهای از دامن درخشانی هستند. از سوی دیگر، دل مانند خانهای است که چاکی در گریبانش دارد، نشاندهنده احساسی عمیق و توانایی برای تجربه درد و رنج است. به نوعی، زیبایی و احساسات به هم پیوند خورده و به عمق روح انسان اشاره دارد.
هوش مصنوعی: وقتی دل از عشق پُر شود، آرامش را نمییابد و بیقراری را تجربه میکند. هنری که در آن عشق وجود داشته باشد، همچون جواهری ارزشمند و درخشان خواهد بود.
هوش مصنوعی: بلبل که در قفس زندگی میکند، نمیداند شادی و غم چیست؛ برای او، هر دو حالت یکسان و گیجکننده است.
هوش مصنوعی: من در حیرت و ترس هستم که قلبم در میان آن زلفهای آشفته و پر از راز، آرامش پیدا کند.
هوش مصنوعی: در دنیا نمیتوان بدون عشق زندگی کرد، زیرا پزشک عشق به دل میدهد و اگر دل از عشق خالی باشد، مانند بدنی بیجان میماند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
[...]
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
[...]
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
[...]
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.