گنجور

 
طبیب اصفهانی

چو خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را

رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را

ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم

که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را

نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد

شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را

شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من

کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را

مبادا یابد از ذوق اسیری آگهی هرگز

گرفتاری که از دام تو می خواهد رهائی را

طبیب از خلق رسم مردمی خواهی چه حالست این

که از بیگانگان خواهی طریق آشنائی را