گنجور

 
صائب تبریزی

رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را

که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را

مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او

نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!

تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه

رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را

زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد

که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را

خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن

که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را

بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی

که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را

ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین

به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را

شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری

اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را

ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران

که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را