گنجور

 
اسیر شهرستانی

جنون کو تا نثار دل کنم آشفته رایی را

زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را

خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید

به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را

شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش

تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را

اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید

درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را

به بازار وفا گر خود فروشان را گذار افتد

به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروایی را

اجل هم جان به منت می گرفت از کشته نازت

گر از چشم تو می آموخت کافر ماجرایی را

تغافلهای چشمش از شراب لطف خالی نیست

به مستی می دهد پیمانه صبر آزمایی را

به دام عشق هر نقش پر من چشم بیداری است

نبینم تا ابد خواب پریشان رهایی را

اسیر از رغم زاهد ساغر سرشار می خواهد

که موج باده شوید سرنوشت پارسایی را