گنجور

 
طبیب اصفهانی

ما وشکن دامی و فریاد و دگر هیچ

فریاد زبی رحمی صیاد و دگر هیچ

صیاد جفا پیشه اسیران قفس را

ایکاش دهد رخصت فریاد و دگر هیچ

در خلوت دل پرده نشین نیست بجز تو

آسوده در ین پرده پریزاد و دگر هیچ

از خاطر مجنون مطلب جز غم لیلی

شیرین بود اندیشه فرهاد و دگر هیچ

غم ماند و دل از جلوه حسن تو ز جا رفت

این سیل برد خانه ز بنیاد و دگر هیچ

ای آنکه ز خونین جگرانت خبری نیست

تا کی کنی از بلهوسان یاد و دگر هیچ

زان گه که طبیب انجمن افروز نشاطست

مائیم و همین خاطر ناشاد و دگر هیچ