طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست

باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست

نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال

چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست

مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی

ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست

چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند

خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست

ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب

چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست