گنجور

 
طبیب اصفهانی

عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست

وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست

به خدنگم چو زدی سینهٔ گرمم مشکاف

که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست

شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست

چه کنم آه شبم را سحری پیدا نیست

بخت بدبین که اسیریم به کاخی که در او

رخنه‌ای نیست هویدا و دری پیدا نیست

همه عشاق ز خونین‌جگرانند و چو من

زآن همه عاشق خونین‌جگری پیدا نیست

رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا

به زلال تو ز من تشنه‌تری پیدا نیست

زورق افکندم و امید سلامت دارم

در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست

تو چو خورشید جهان‌تابی و در کشور حسن

جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست

گشته سرگرم طواف حرم، آتش‌نفسی

که ز مرغان حرم بال و پری پیدا نیست

بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی

چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست

هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب

کشتهٔ ماست که او را ثمری پیدا نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode