گنجور

 
فروغی بسطامی

خوش‌تر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست

حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست

کسی از سر دل جام خبردار نشد

بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست

می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید

که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست

سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان

پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست

جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی

غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست

آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است

کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست

تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید

از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست

صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت

تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست

بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم

در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست

عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم

کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست

مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت

که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست