گنجور

 
فضولی

مه من شام غمت را سحری پیدا نیست

آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست

بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب

چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست

دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن

خانه ام سوخت ، ز آتش شرری پیدا نیست

غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را

کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست

گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه

که درین دایره خونین جگری پیدا نیست

اشک را خوار مبینید که در بحر وجود

طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست

در ره عشق فضولی دم رسوایی زد

چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode