عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
به خدنگم چو زدی سینهٔ گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چه کنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم به کاخی که در او
رخنهای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونینجگرانند و چو من
زآن همه عاشق خونینجگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
به زلال تو ز من تشنهتری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتشنفسی
که ز مرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشتهٔ ماست که او را ثمری پیدا نیست