گنجور

 
طبیب اصفهانی

چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشی به فرمانم

که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم

ملک آسوده در خلوت چه می‌داند چه می‌آید

زاستغنای دربان و تغافل‌های خاصانم

در آن گلشن که هرکس گل به دامن می‌رود آنجا

سرت گردم، چرا دادی به دست خار دامانم

دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی

بود روزی گل امید گردد خار حرمانم

به آن چشمی که می‌باید به زاغ کج‌نوا بینی

مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم

مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی

اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم

بیا ای بی‌وفا یک ره به خاک من گذاری کن

چو اکنون از جفا کردی به خاک راه یکسانم

درون سینه‌ام جا کرده از بس شور عشق او

فرو ریزد به سان شمع آتش در گریبانم

مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف

دریغا رفت آن عهدی که دل بودی به فرمانم