گنجور

 
سوزنی سمرقندی

منم آن گشته غایب از تن خویش

بی‌خبر از ستیز و از من خویش

از رهی اوفتاده سوی رهی

که ندانم شدن به معدن خویش

کودکان داشتم چو حور و پری

کرده بر من گشاده روزن خویش

هر یکی مر مرا نشاندندی

گرد بر گرد آن نهنبن خویش

برده هر یک به زعفران کوبی

دسته هاونم به هاون خویش

محتسب‌وار کردمی همه را

ادب از دره متمن خویش

مر مرا بود از همه شعرا

پادشاوار حکم بر تن خویش

داشتم در میانه حکما

سرخ روی و سپیچ گردن خویش

بودم اندر ره مرا دو هوی

هم بت خویش و هم برهمن خویش

هیچکس دبه‌ای نداد به من

که درین دبه ریز روغن خویش

نام زن بر زبان من نگذشت

که لبان نازدم به سوزن خویش

زن به مزدی ز راه برد مرا

عاشن شلف ریز برزن خویش

گفت زن کن چنانکه من کردم

تا بدانی مکان و مسکن خویش

خان و مان سازیی و با مردم

ورچه مرغی کنی نشیمن خویش

زن و فرزند ساز چون مردان

از پی ساز و سوز سوزن خویش

گفت او کرد مر مرا مغرور

کور کردم ره معین خویش

نتوانستم آنچه داشت نگاه

. . . ر خود را به زیر دامن خویش

ریش خود سست کردم و گفتم

آنچه چون موم کرد آهن خویش

خود ریم ریش خویش را اکنون

که شدم بر هوای ریمن خویش

مرد مردان بدم چو زن کردم

گشتم از بهر زن زن زن خویش

هر زمان زین خطا که من کردم

سیلی‌ای درکشم به گردن خویش

چون گریزان شوم رزن گیرم

در قطب الامان و مأمن خویش

تن برهنه گریزم از برزن

تا دهد جبه ملون خویش

سر برهنه که تا نهد بر سر

شرب در بسته چوب خرمن خویش

گرسنه نیز تا بفرماید

گندم و جو کرنج ارزن خویش

میوه ناخورده نیز تا دهدم

نعمت باغ کوه حمین خویش

زشت گدای زن به مزدم من

وز همه زو کشم بلیفن خویش

در ره شعر و در عطا بخشی

من فن خویش دانم او فن خویش

پسر پادشاه شرع است او

دارد از علم و حلم گرزن خویش

چون به بستان شرع بخرامد

گل معنی چند ز گلشن خویش

برتر از پادشاه چین دارد

کمترین مایقول گردن خویش

باد چندان هزار سال بقاش

که ندانم به وهم کردن خویش