گنجور

 
سوزنی سمرقندی

عاشقی شد رسم و راه و سیرت و آئین مرا

هر که بیند بیند این را با من و با این مرا

رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه

کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا

عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او

آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا

دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی

بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا

چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست

دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا

لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی

خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا

در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من

تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا

بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب

وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا

سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او

چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا

چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین

با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا

گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه

تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا

آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او

تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا

وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش

نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا

ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین

کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا

خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او

بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا

ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه

انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا

تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم

از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا

مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون

از پی ران وی آوردند زیر زین مرا

جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند

کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا

ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد

جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا

هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود

از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا

تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو

دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا

زانکه داماد عروس طبع من اول توئی

هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا

از ثنای تست نزد مهتران روزگار

حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا

همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو

صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا

نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا

هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا

بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم

هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا

تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت

عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا

تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت

دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا

تا فلک داند که از من نیست این دوران من

تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا

من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا

وین زمین و این فلک گوینده امین مرا

تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد

این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode