گنجور

 
سیدای نسفی

شمعم و هرگز نمی سازد کسی روشن مرا

می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا

عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام

باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا

روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید

داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا

می کند در بر قبای پاره ام کار زره

نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا

دامن امیدواری سفره ام کردست پهن

آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا

در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم

می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا

گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی

همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا

بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز

رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا

همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام

منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا

خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی

گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا

نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام

آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا

منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال

آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا

خانه من بس لبریز است از دود چراغ

نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا

کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن

رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا

در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم

غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا

سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد

کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode