گنجور

 
سوزنی سمرقندی

عزیز دین و دنیا کرد و جاه افزود صاحب را

شهنشاه جهان سنجر معز الدین والدنیا

خداوند جهانداران که کمتر بندگان دارد

به از جمشید و افریدون به از اسکندر و دارا

بجان و جاه خلعت داد و بنوازید از گیتی

ببد کردن بدو گیتی ندارد زهره و یارا

باعلی حضرت سلطان کمین شد صاحب عادل

کمین حضرت اعلا خداوندی بود والا

بملک مشرق و چین صاحب عادل بهر وقتی

چو شمس مشرقی بوده است روز افزون و سربالا

حسود جاه او دایم چو شمس مغربی بوده

بچهره زرد و تن لرزان ز کید گنبد مینا

ایا صدری که بر گردون جاه و حشمت و دولت

چو خورشید جهان افروز و روز نو شده پیدا

بجاه و حشمت و دولت فلک همتای تو نارد

بدان معنی که خورشیدی و خورشید است بی همتا

توئی آن صاحب عادل که یک جزو از علوم تو

نبد مرصاحب ری را و کس چون او نبد دانا

تو صاحب عدل و صاحب علم و صاحبدولتی الحق

بعدل و علم و دولت هست بر تو صاحبی زیبا

بدان معنی که همنامی تو با فاروق میکوشی

که تا مرسنت او را بهمنامی کنی احیا

بعدل اندر از اینسانی و زان سیرت بجود اندر

که دست بخل را داری شراب از دست بویحیا

گنه بر خاطرم باشد که ار جود تو نندیشد

که وصف کف راد تو کند دریا و کان حاشا

هر آن چیزی که از دریا و کان خیزد بدشواری

ببخشد کف تو آسان چه از کان و چه از دریا

بدی در خلقت و خلق تو بیشک نافرید ایزد

نگهدار تو بادا ایزد از چشم بد اعدا

همی تا باد و ابر تیر وینسان شاخساران را

کند پاشنده دینار و بر پوشنده در دیبا

چو دینار خزانی با دو چون دیبای نیسانی

رخ اعدای تو زرد و سر احباب تو خضرا

همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی

بجان حاسدانت آرد اندوه و تعب غوغا

مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی

جز از عیش پری رویان مباد اندر دلت سودا

مهیا باد عیش تو مهنا باد بر عشرت

برت با یار سیمین بر کفت با ساغر صهبا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون

[...]

ناصرخسرو

خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا

نه اندر وحدتش کثرت، نه مُحدَث زین همه تنها

چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو

که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا

همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق

[...]

ازرقی هروی

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا

زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ؟

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی

چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون

[...]

قطران تبریزی

بهر چیزی بود خرسند هرکش قدر بی بالا

بهفت اقلیم نپسندد کسی کش همتی والا

ز خاک و باد و آب آتش شرف دارد فزون زیرا

که چون باشد سوی پستی بود میلش سوی بالا

ندارد هیچ مخلوقی بعالم قدرت خالق

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا

نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا

چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه

ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا

گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه