گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ملک مانند گوی بود بمیدان

آمده از هر گروه در خم چوگان

شاه بچوگان کوی ملک ربودن

کوی ز یال یلان ربود بمیدان

گوی ربایان بدشت معرکه دادند

گوی بچوگان شه ز گوی گریبان

چون تن بی جان نمود حضرت بی شاه

شاه خرامید و بهره یافت تن از جان

منبر و مهر و نگین و سکه تجمل

یافت ز القاب و نام و کنیت خاقان

شاه جهان رکن دین و دنیا مسعود

آنکه نزاید چنو ز انجم و ارکان

شاه حسن نسبت و حسین سیر و خله

تابع و مأمور حق بعدل و باحسان

عالی تمغاج خان عالم عادل

چشمه خورشید عدل و سایه یزدان

خسرو اسلام کز حمیت دین است

حامی صدبار صد هزار مسلمان

هست بدنیا چو ظل عرش بعقبی

سایه چترش پناه . . . ایمان

از پدر کامگار خود ملک شرق

شاه جهان داور دلیر قراخان

تا پسر آبتین بگوهر عالیست

خسرو و مالکرقاب و نافذ فرمان

وز پسر آبتین خلف بخلف شاه

تا ملک آب و طین خلیفه کیهان

ای بسلاطین پر از شجاعت و مردی

قاهر و غالب چو بر رعیت سلطان

تاج فریدون ترا و تو نه فریدون

ملک سلیمان ترا و تو نه سلیمان

ناظر خورشید رخ بچشم ستاره

چون تو نه بیند جهان ستان و جهانبان

زر کند از خاک تیره تابش خورشید

تا کف رادت کند ببزم زرافشان

تا بصف رزم سر فشانی بهرام

تیغ فسان کرده برکشد ز دل کان

زرگر و آهنگر تواند دو اختر

بزم ترا این بکار و رزم ترا آن

تیغ گهردار تست چون ز زبرجد

لوح مرصع شده بلؤلؤ عمان

لوح زبرجد درخت مرجان سازی

لؤلؤعمان کنی چو لاله نعمان

از همه شاهان تراست آنکه بهیجا

لؤلؤ و لالا کنی زبرجد و مرجان

در صف هیجا ز میخ نعل مهلل

باره سندان سمت بسنبد سندان

پای چو اندر رکاب یکران آری

نعل بیفتد ز آتش تک یکران

داغ کنی در شکارگه بتکاپوی

گوره خران را بنعل یکران یکران

خفته کمان تراست قبضه ز نصرت

راست خدنگ ترا ظفر پر و پیکان

از زه و زاغ کمان تست پس قاف

عنقا همچون تذرو و در خس پنهان

صر صر پر خدنگ عنقا صیدت

برکند از جای قاف را ز بیابان

سایه عدل تو پادشاه همایون

ظل همایست بر ممالک توران

حضرت جلت که دار ملک تو شاه است

جنت دنیاتس بلکه جنت رضوان

رضوان پروردگان رعیت و در وی

جور و ستم نی بقدر نیم سپندان

عدل تو بر بندگان ز ایزد فضل است

فضل ورا بر تمام گفتن نتوان

از شعرائی که مدح سید گفتند

کس نبد ای شاه خوب شعر چو حسان

مدحت حسان ستوده گشت بسید

مدحت مار ابحق خویش همان دان

کسوت مدح تو پادشاه جوانبخت

پیر سخن بخیه زد بسوزن کمسان

ز اهل سخن تا بشاهنامه طوسی

خوانده شود داستان رستم دستان

باد کمین بنده تو در صف مردی

رستم دستان بزور تن نه بدستان

ملک تو بستان آفرین خدای است

عدل ترا اعتدال سرو ببستان

فرق سرت سبز باد همچو سر سرو

تا که سر سرو سبز باشد یکسان

تا بدم صور چرخ اخضر و اختر

بسته بسر سبزی تو بیعت و پیمان