گنجور

 
سوزنی سمرقندی

نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال

همه ملاحت حسن و جمال او بکمال

غزال چشم نگاری که بر شکار دلم

شداست چیره تر ار شیر در شکار غزال

ز بسدین لب لعل شکر سرشته او

خطی چو برگ نی سبز بردمید امسال

چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من

چو شکر از نی ازو خون برون زد در حال

محال باشد ازو بوسه خواستن تنها

کز آن نگار بود بوسه بی کنار محال

شبی و روزی در سرو و مه نگه کردم

ز قد و خدوی آمد بپیش دیده خیال

بماه گفتم کای خدیار منت نظیر

بسرو گفتم کی قدر یار منت همال

بآسمان و ببستان ازین سخن مه و سرو

همی فروزد چهره همی فرازد یال

اگرچه قامت یار من است سرو صفت

وگرچه چهره سرو منست ماه منال

بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست

که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال

بمشک و غالیه خال و زلف او قلمم

نبشت مدحت محمود بن حسن الحال

جمال دین محمد یگانه ای که بدو

گرفت دین محمد هزار گونه جمال

سپهر دولت و دریای فضل و کان هنر

بنای مردمی و جود و قبله اقبال

سئوال هیچکسی را بنزد او رد نیست

چو مردعای نبی را بایزد متعال

بر او بجان گرامی اگر سئوال کنند

پذیره آمده باشد عطا به پیش سوآل

بر اهل فصل و هنر طلعت خجسته او

به از همای همایون بود بفر و بفال

وگر همای نگیرد خجسته فری ازو

بران همای شو پر و بال بارو وبال

ایا همای همایون اهل دانش و فضل

تو پروری همه را زیر سایه پر و بال

کسی که پرورش تن ز پر و بال تو یافت

بعز و ناز کم آمد ورا ز جاه و زمال

بکف راد دهی مال خویش را مالش

تر است مال مگر دشمن و تو دشمن مال

همیشه مال ترا همچو آب را بمحیط

بسوی سایل و زایر بود مآب و مآل

سری نه بینم در هیچ تن درین عالم

که بار بر تن او نیست گردنش حمال

بطوق منت و احسان تو همه شعرا

مطوقند چو قمری و بر ثنا قوال

بهر زمان و بهر لحظه و بهر نفسی

بهر مکان که بوم شکر مدح تست مقال

بمجلس تو نخستین قصیده ایست مرا

ز دست طبع نشاندم بباغ مدح نهال

هر آینه ببر آید که هست منت تو

زمین فربه وجود تو جوی آب زلال

گر از زبان من آمد بمدح تو تقصیر

ز هرچه گفتن آن بهتر است با دالال

همیشه تا فلک بر شده ز روی مثل

بود چو دیوان و ز هفت اختران عمال

مباد از قلم هفت عامل فلکی

بعمر نامه تو برکشیده خط زوال

ز ذوالجلال که عز و جلال او باقی است

بروزگار تو بر وقف باد عز و جلال