گنجور

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

تا خیال قامتت بگذاشت ما را در ضمیر

با علو همت قد تو طوبی در قصیر

من نه تنها بسته زنجیر زلفین توام

بسته ای بر هر سر مویی چو من چندین اسیر

ما فقیرانیم بر درگاهت ای شاه کرم

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲ - در حاشیه این غزل این دو بیت را که از مولانا دانسته، آورده است: هر که را سینه پر صفا نبود - خرقه پوشیدنش روا نبود، هر که در خرقه ناتمام بود - خرقه بر قد او حرام بود

 

مرا درد تو در جان حزین بس

ز درمانهای دل ما را همین بس

به رضوان را بگو جنت ببندد

سر کوی توام خلد برین بس

پری را گو که با ما ناز مفروش

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

ای دل ز خودی خود جدا باش

بگذر ز خودی و با خدا باش

بیگانه شو از هوا و هستی

با دلبر خویش آشنا باش

خونین جگرم ز درد هجران

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

بنما طلعت موجه خویش

تا بگیرند دلبران ره خویش

بهر تو غیر جان نثارم نیست

چون کنم من زدست کوته خویش

شب هجران من شود روشن

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش

کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش

اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب

قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش

گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

مرغ دل راست عزم مسکن خویش

خاطرش می کشد به گلشن خویش

چند باشد درین قفس محبوس

نیست جایش بجز نشیمن خویش

جان من چون لب تویاد آرم

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش

رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش

چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست

کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش

نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

با نی شکر بگو که ننازد به قند خویش

گر بایدش لب تو بر آید ز بند خویش

ما را به درد ما بگذار ای طبیب درد

خوش خاطریم ما ز دل دردمند خویش

زاهد تو راست سایه طوبی و باغ خلد

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

به فکر سر دهانت چو غنچه‌ام دل تنگ

گشاد کار بجویم از آن لب گل رنگ

ز قیل و قال مدارس چو پرده ای نگشود

شنو حکایت سوز درون ز رشته چنگ

صفای کعبه مقصود چون توانم یافت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

دل ز کار و بار عالم سر به سر برکنده‌ام

می‌کشم بار غمت از جان و دل تا زنده‌ام

گرچه می گردد صراحی دم به دم بر جان من

چون قدح خونم خورد آن لعل من در خنده‌ام

نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم

با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم

جایی که آفتاب رخت نور گسترد

آنجا چه جای شمع و چه جای چراغ هم

با قامت چو سرو تو و سبزه خطت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم

بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم

تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای

در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم

ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

خونم از مستی طریق عقل را گم می‌کنم

می‌کشم خون صراحی روی در خم می‌کنم

با سگان کوی تو من بعد خواهم یار شد

عقل بی‌آرام پیش خود به مردم می‌کنم

بس که می‌پاشم به هرسو کوکب اشک از دو چشم

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

بر خاک رهت ما سر تسلیم نهادیم

در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم

در اوج شرف راست چو شکل الف آمد

از قد تو شکلی که به تقویم نهادیم

در عشق تو ما از سر و جان جمله گذشتیم

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم

نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم

برای ساختن هانه بهر سکانش

تمام خاک رهش را به آب گل کردم

گسست رشته جانم چو از کشاکش عشق

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

آن جان من و روان مردم

خون کرد روان ز جان مردم

چشم سیهش ز عین مستی

شد فتنه خاندان مردم

ذکر لب لعل شکرینش

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

چو چشم تو من فتنه جویی ندارم

چو زلف تو آشفته خویی ندارم

چنان کرد عشقت مرا پیش مردم

که جز اشک خود آب رویی ندارم

ز اشکم به هر سو روان گشته جویی

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

چون در صفت آن لب شکر شکن آیم

با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم

با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل

بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم

طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم

نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم

ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید

بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم

ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

چرا ز درد غم یار خود بغم باشیم

خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم

به تاج و تخت شهان سر فرو نمی آریم

اگر چه از سگ کویش به قدر کم باشیم

به مال و جاه جهان نیست احتشام ولیک

[...]

شاهدی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode