گنجور

 
شاهدی

مرغ دل راست عزم مسکن خویش

خاطرش می کشد به گلشن خویش

چند باشد درین قفس محبوس

نیست جایش بجز نشیمن خویش

جان من چون لب تویاد آرم

پر کنم من ز لعل دامن خویش

گر نه فکر تو قصد جان من است

چیست مو جب به لب گزیدن خویش

شمع روی تو نور دیده ماست

رد مکن دیده را ز دیدن خویش

لب شیرین چو کام خسرو شد

ماند فرهاد و کوه کندن خویش

تیغ برکش بکش مرا و مپرس

گنه شاهدی به گردن خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

گوهر روح بود خواجه وزیر

لیک محبوس مانده در تن خویش

چون تنش روح گشت تیز چنو

باز پرید سوی معدن خویش

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سوزنی سمرقندی

منم آن گشته غایب از تن خویش

بیخبر از ستیز و از من خویش

از رهی اوفتاده سوی رهی

که ندانم شدن بمعدن خویش

کودکان داشتم چو حور و پری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه