گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ساغر خورشید

 

زلف و رخسار تو ره بر دل بی‌تاب زنند

رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را

دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه‌نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » آیینهٔ روشن

 

ز کینه دور بود سینه‌ای که من دارم

غبار نیست بر آیینه‌ای که من دارم

ز چشم پرگهرم اختران عجب دارند

که غافلند ز گنجینه‌ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » دریادل

 

دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی‌حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » سیه مست

 

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو؟

ناله مستانه دل‌های غم‌پرورد کو؟

ماه مهرآیین که می‌زد باده با رندان کجاست

باد مشکین‌دم که بوی عشق می‌آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گردباد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پشیمانی

 

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه‌ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » آزاده

 

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست

سرو چمنم شکوه‌ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی‌ناله و فریاد گذشتم

چون قافله عمر نوای جرسم نیست

افسرده‌ترم از نفس باد خزانی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » مکتب عشق

 

هرشب فزاید تاب و تب من

وای از شب من وای از شب من

یا من رسانم لب بر لب او

یا او رساند جان بر لب من

استاد عشقم بنشین و برخوان

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » در سایه سرو

 

حال تو روشن است دلا از ملال تو

فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش‌لب که بوسه به ما کرده‌ای حرام

گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده‌اند

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حلقهٔ موج

 

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

هر زمان بی‌روی ماهی همدم آهی شوم

هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » محنت‌سرای خاک

 

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پیر هرات

 

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق‌سوز ما ترک دل‌آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی‌طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن‌داری کند؟

چاره‌ساز اهل دل باشد می اندیشه‌سوز

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » آتش جاوید

 

ستاره شعله‌ای از جان دردمند من است

سپهر آیتی از همت بلند من است

به چشم اهل نظر صبح روشنم زآن روی

که تازه‌رویی عالم ز نوشخند من است

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » زبان اشک

 

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک

روشن‌تر از ستاره روشنگر است اشک

گوهر اگر ز قطره باران شود پدید

با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک

با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » گلبانگ رود

 

نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب

بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

فراز چرخ نیلی ناله مستانه‌ای دارد

دل از بام فلک دیگر نمی‌آید فرود امشب

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » شکوه ناتمام

 

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند تغزل » بنفشهٔ سخنگوی

 

بنفشه زلف من ای سرو قد نسرین تن

که نیست چون سر زلفت بنفشه و سوسن

بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم

که گل کسی نفرستد به هدیه زی گلشن

بنفشه گرچه دلاویز و عنبرآمیز است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند تغزل » سایهٔ گیسو

 

ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون‌تنی؟

یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟

سوسن نه‌ای که بر سر خورشید افسری

گیسو نه‌ای که بر تن گلبرگ جوشنی

زنجیر حلقه‌حلقه آن فتنه‌گستری

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند تغزل » باده‌فروش

 

بنگر آن ماه‌روی باده‌فروش

غیرت آفتاب و غارت هوش

جام سیمین نهاده بر کف دست

زلف زرین فکنده بر سر دوش

غمزه‌اش راه دل زند که بیا

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » بی‌نصیب

 

کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست

هست خون دل اگر باده به مینایم نیست

به سراپای تو ای سرو سهی قامت من

کز تو فارغ سر مویی به سراپایم نیست

تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » آتش گل

 

چو من ز سوز غمت جان کس نمی‌سوزد

که عشق خرمن اهل هوس نمی‌سوزد

در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست

عجب که سینه ز سوز نفس نمی‌سوزد

ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode