گنجور

 
رهی معیری

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق‌سوز ما ترک دل‌آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی‌طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن‌داری کند؟

چاره‌ساز اهل دل باشد می اندیشه‌سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد ار چمد دلخواه‌تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی‌وفایی‌های اوست

می‌گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز می‌آید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می‌رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب

تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند