گنجور

 
رهی معیری

هرشب فزاید تاب و تب من

وای از شب من وای از شب من

یا من رسانم لب بر لب او

یا او رساند جان بر لب من

استاد عشقم بنشین و برخوان

درس محبت در مکتب من

رسم دورنگی آیین ما نیست

یکرنگ باشد روز و شب من

گفتم رهی را کامشب چه خواهی؟

گفت آنچه خواهد نوشین‌لب من