گنجور

 
رهی معیری

چو من ز سوز غمت جان کس نمی‌سوزد

که عشق خرمن اهل هوس نمی‌سوزد

در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست

عجب که سینه ز سوز نفس نمی‌سوزد

ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟

تو را که دل به فغان جرس نمی‌سوزد

ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ

دلم به حال دل هیچکس نمی‌سوزد

به جز من و تو که در پای دوست سوخته‌ایم

رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمی‌سوزد