گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

موج و دریا آب بادش نزد ما

لاجرم باشد حجاب ما ز ما

ما ز ما جوید چو ما با ما بُود

هر که او با بحر ما شد آشنا

هر چه باشد در حدوث و در قدم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

اگر آئی در این دریا بیابی آبروی ما

بیابی آبروی ما اگر آئی در این دریا

رها کن دی و هم فردا بیا امروز دریابش

بیا امروز دریابش رها کن دی و هم فردا

ندارم با کسی پروا به جز با ساقی مستان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

به هویت چو اوست با اسما

آن هویت طلب کن از اشیا

از هویت خبر اگر داری

به هویت خدا بُود با ما

گرچه آب روان بود در جو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

جام گیتی نماست سید ما

جان و جانان ماست سید ما

دنیی و آخرت طفیل وی اند

سید دو سراست سید ما

سید ما محمد است به حق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

نانوشته حرف می خوانیم ما

این کتاب نیک می دانیم ما

مخزن اسرار او ما یافتیم

نقد گنج کُنج ویرانیم ما

ما باو علم لدنی خوانده ایم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

مخزن گنج جملهٔ اسما ما

نور چشم تمام اشیا ما

غرق بحریم و آب می جوئیم

قطره و بحر و جود دریا ما

رند و مستیم و عاشق و معشوق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

عشق تو بلا و مبتلا ما

پیوسته خوشیم در بلا ما

مستیم و مدام در خرابات

رندانه حریف اولیا ما

در بحر محیط غرق گشتیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما

خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما

آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند

تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما

ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

روشنست از نور رویش دیدهٔ بینای ما

درهٔ بیضا بود غواص این دریای ما

جملهٔ عالم وجودی یافته از جود او

خوش بود این خلقت او راست بر بالای ما

گر دوای درد دل خواهی در این دریا نشین

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰

 

در آمد ساقی و آورد جام می برای ما

منور کرد نور او سرای که سرای ما

همه می های میخانه به ما انعام فرمودند

کرم بنگر که الطافش چه ها کرده به جای ما

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

هرچه خواهد می کند سلطان ما

دل برد جان بخشد آن جانان ما

دنیی و عقبی از آن و این و آن

ما از آن او و او هم ز آن ما

دردمندانیم و دردی می خوریم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

شاه خودرائی است این سلطان ما

جان فدای او و او جانان ما

با دلیل عقل عاشق را چه کار

حال ذوق ما بُود برهان ما

بحر ما را انتهائی هست نیست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

دُرد درد دل بود درمان ما

خوش بود دردی چنین با جان ما

عشق او بحریست ما غرقه در او

گو درآ در بحر بی پایان ما

ای که گوئی جان به جانان می دهم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما

گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما

غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار

ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما

هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵

 

صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما

دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما

خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم

بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما

خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

حضرت او را به او بینیم ما

لاجرم او را نکو بینیم ما

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

غرق دریا مو به مو بینیم ما

غیر او در آتش غیرت بسوخت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

 

غرق آب و آب را جوئیم ما

آبروی ما ز ما جوئیم ما

صورت و معنی و جام می مدام

آنچه جوئیم از خدا جوئیم ما

خم می در جوش و ما مست و خراب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

هرچه می گویند می گوئیم ما

آنچه می جویند می جوئیم ما

ما به بوی زلف سنبل بوی او

مو به مو زلف بتان بوئیم ما

جام می آب حیاتی خوش بود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

می زخم عشق می نوشیم ما

خلعتی از عشق می پوشیم ما

در طریق عاشقی چون عاشقان

مدتی شد تا که می کوشیم ما

عشق می گوید سخن از من شنو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

نور او در دیدهٔ بینا خوشی دیدیم ما

نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما

شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست

دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما

غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۷۸
sunny dark_mode