گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم

گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم

گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت

گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم

گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

یک یار وفادار دراین شهر ندیدیم

وز گلشن این دهر به جز خار نچیدیم

از سفره این بزم به جز زهر نخوردیم

وز ساغر این عیش به جز غم نچشیدیم

دل کندزما یار ودل از یار نکندیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

ما روز ازل عاشق رخسار توبودیم

آشفته تر از طره طرار تو بودیم

زآن پیش که زلف تو شوددام دل ما

از دانه خال توگرفتار تو بودیم

هستیم خبردار ز هر کار تو ای یار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

در آئینه بر عارض خود نظر کن

دلت را ز حال دل ما خبر کن

بزن شانه بر چین گیسوی مشکین

چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن

کندتیره دودش رخ مهر و مه را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین

من خون جگر خورده بود لعل تو رنگین

دامان من از اشک چو چرخ است پر اختر

بینم ز برماه تو طالع شده پروین

از لب به رخ تو است چرا خون کبوتر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

بر درد دل خسته ام دوست دوا شو

بنما رخ و غارتگر دین ودل ما شو

پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو

مانند مه یک شبه انگشت نما شو

تاچند جفا میکنی ای شوخ دل آزار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

آری اگر ای بادز دلبر خبری کو

داری اگر این تیره شب از پی سحری کو

جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد

ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو

تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو

ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو

در فارس همه خاک زمین نافه چین شد

از بسکه همی ریخته ای مشک تر از مو

ده مستیم از چشم و ببر هستیم از دست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

در شاه نشین دل من یار نشسته

نوری است فروزنده که در نار نشسته

آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر

غم نیست به دست من اگر خار نشسته

گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

دل جای در آن طره طرار گرفته

گنجشک مگر جا به بر مار گرفته

اشکم شده شنگرفی و روزم شده نیلی

تا آینه روی تو زنگار گرفته

گیسوی تواش راهزنی کرده که زاهد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

خیز ای بت من باده گلگون کهن ده

گر باده به من می دهی امروز به من ده

امروز بسی تنگدلم از غم ایام

ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده

از بهر تفرج گذری کن به گلستان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی

داغی به دل زارم از این درد نهادی

بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود

بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی

دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی

آشفته ام از طره طرار توکردی

من نقطه قطب وسط دایره بودم

سرگشته ام از عشق چو پرکار تو کردی

غارتگر دل ای مه طرار توگشتی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی

گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی

هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم

پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی

گویندخدائی وخود آئی به حقیقت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱ - قطعه

 

یکی مور برد از ملخ تحفه رانی

به پیش سلیمان به آن جاه و حشمت

مبادا که آن مور شرمنده گردد

از و شد قبول وبه اوکرد رأفت

بلند اقبال
 
 
۱
۲
sunny dark_mode