گنجور

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۸

 

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و ملک می‌رود دست به دست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۶

 

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی

کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

آن کس که توانگرت نمی‌گرداند

او مصلحت تو از تو بهتر داند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

عاجز باشد که دست قوت یابد

برخیزد و دست عاجزان برتابد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ

هرگز نکند در گرانمایه به چنگ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

صیاد نه هربار شگالی ببرد

افتد که یکی روز پلنگش بخورد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی

آن است جوابش که جوابش ندهی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دردا که طبیب صبر می‌فرماید

وین نفس حریص را شکر می‌باید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه بروم بر آستانش میرم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

باز آی و مرا بکش که پیشت مردن

خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

شب‌پره گر وصلِ آفتاب نخواهد

رونقِ بازار ِآفتاب نکاهد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۲

 

شاید پس کار خویشتن بنشستن

لیکن نتوان زبان مردم بستن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزم خشک در میانی رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته‌ای و چون یخ بسته

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای فکند

این دیده شوخ می کشد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

و آن عقده بر ابروی ترش شیرینش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

انگور نوآورده ترش طعم بود

روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

زن کز بر مرد بی رضا برخیزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

پیری که ز جای خویش نتواند خاست

الا به عصا کی اش عصا برخیزد

سعدی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
sunny dark_mode